این روزها آنقدر سردرگمم که حساب نبودنهایت از دستم درآمده است. زیبای من حالا که رفته
ای،حالا که ساده قلب مرا زیرپا گذاشته ای،خودت بگو میان این همه تنهایی تقصیر را
گردن که بیندازم؟! تویی که نمی آیی یا شبی که نمیرود؟!
لعنت به این صدای دورگه لعنت به این دستهای زمخت به این غمهای پنهان شده در لبخند به این قلبهای شکسته و مغرور لعنت به این مرد بودنی که فقط از آن یک نصیحت تلخ نصیبمان شد و بس! "آرام باش عزیزم ، مردها که گریه نمیکنند!"